از کجای قصه باید گفت؟ من که
صمیمانهترین احساساتم را برایت نوشتم و تو آنچنان در خود غرق بودی که ندانستی.
باور کن رنج من هم کم نیست. من درگیر دو گردابم! اول درد کسی که هر روز من را میبیند
و من از دیدنش هراسناکم. کسی که عشق را آیینه کرده بود و آیینه را نمیدانست! کسی
که در ابتدا میگفت: آزادی و بعد زندانبان بزرگی برای رسیدن من به آرزوهایم شد.
مهربانی قلبی ست ، که رگ های خشک نامهربانی را سرشار
می کند.! نه به قدرتتان باور دارم و نه به دورغ حرفها و قلمهایتان!
میدانم فهمیدن دشوار است.
دانستن رنج میخواهد و ابتکار و اندیشه. بودن کافی نیست! باید شدن را قبله کرد.
انسانی که خود را میبازد تاریخش در گذشتهها رقصیده است. من سالهاست که به تغییر
میاندیشم! احزاب دولتی و روزنامههایشان در خارج هم تعطیل میشوند. قانون در
اساسنامهی خودساختهی دیکتاتورهای جهان کم میآورد. اگر در جهان خودساختهمان،
ساختارشکنی نکنیم، این رنج و سکوت و آزار همچنان دامنگیرمان خواهد بود... ببین
دیشب ساعتها در تاریکی دستهایم را گرم کردهام. مگذار سرد شود. دستت را به من
بده تا طرحی تازه دراندازیم...!