Sunday, December 02, 2012

دل نوشته‌ های تنهایی


 

از کجای قصه باید گفت؟ من که صمیمانه‌ترین احساساتم را برایت نوشتم و تو آن‌چنان در خود غرق بودی که ندانستی. باور کن رنج من هم کم نیست. من درگیر دو گردابم! اول درد کسی که هر روز من را می‌بیند و من از دیدنش هراسناکم. کسی که عشق را آیینه کرده بود و آیینه را نمی‌دانست! کسی که در ابتدا می‌گفت: آزادی و بعد زندانبان بزرگی برای رسیدن من به آرزوهایم شد.

مهربانی  قلبی ست ، که‌ رگ های خشک نامهربانی را سرشار می کند.! نه به قدرت‌تان باور دارم و نه به دورغ حرف‌ها و قلم‌های‌تان!

می‌دانم فهمیدن دشوار است. دانستن رنج می‌خواهد و ابتکار و اندیشه. بودن کافی نیست! باید شدن را قبله کرد. انسانی که خود را می‌بازد تاریخش در گذشته‌ها رقصیده است. من سال‌هاست که به تغییر می‌اندیشم! احزاب دولتی و روزنامه‌های‌شان در خارج هم تعطیل می‌شوند. قانون در اساسنامه‌ی خودساخته‌ی دیکتاتور‌های جهان کم می‌آورد. اگر در جهان خودساخته‌مان، ساختارشکنی نکنیم، این رنج و سکوت و آزار هم‌چنان دامن‌گیرمان خواهد بود... ببین دیشب ساعت‌ها در تاریکی دست‌هایم را گرم کرده‌ام. مگذار سرد شود. دستت را به من بده تا طرحی تازه دراندازیم...!