ماربدوشان داعش همچنان خون
میخواهند......
سرسامی بهار، هذیان خبر
ایرج عبادی
لحظهها ذبح می شوند
با سوهان تنهایی درختان بی جنگل خرما
بیگ بنگ ! مرگ درسرزمین خدا،
بردگی زن و حراج تاریخ در برهوت عربستان
بدست توفان هرجایی داعش دست به دست میگردد
نوباوهگان" باران" و "بدری" و " ریحان"
درحمام شن و رنج
از هجوم بدر بی چهارده جا خالی نتوانند
کودک احساسم!
گوش های حساست را ببند
و چشم های معصومت را به معصومیت
لالههای سرخ بی کفن بسپار
ما دوزخیان زمین،سرخوش ایسم ها وجنگ رعد و برق
فرقهها
از
تلاوت عربده خدایان و چاشنی مغز باروت
بی
خویش مانده ایم
نمی
بینی ، فرات دلت دارد خشک میشود
در پوکه زار دجلهی خیابان ها؟
امپراتوری کینه، در سلسلهی مذهب
خشم مسلسلی به دورگلوی جوخههای ثروت سیاه
می بندد
مادرم، کودکت را درسایه سار سنگرمهربانیت
پناه بده
زلزلهی شلیک ناباوران به بارگاهخورشید
عشق در راه است
خواهر ثانیههای هراس
کلمات را دردهانت مثله کن
گرزحجابی میان عباهای تهی پنهان
گوشت نسیه درتاراج حرس و خرس و جرس باستانی
اعدام میگردد
و گلوی منتظر آسمان بی اسماعیل،
در وسعت تشنگی زمین کم می آورد
افق در قنداقی رنگ باخته،
ارابهی لاشهی پرندگان بی منقار را
با سرنوشتی زخمی، فوج فوج به مزارسیاه
پوشان شنزار می برد
بیگ بنگ!
ساعت 12 ظهر صحراست
تابستان بی درخت وچشمه
داغ داغ دورغ
کانال هایت را بسوزان، پیام های بی انجام را
دار بزن
آیه وتازیانه سرسام گرفته اند
روخوانیت متوسط است، آقای عمامهی خود
خوانده
نمره ات زیر ده هم زیاد شد
سواد آیین، با جا سازی مین درکلسیا ومسجد
درسواد چاقو تهکشیده است
انگار !
بوی پیراهن شیعری بی صدا
سالیاد سبزی شهررا خواب میبیند
شاید برکتی، بعداز خشکسالی عاطفه و انسان؟
فرعونیان، بی نیل و آبی رهای ئاسمان
خنیاگران فریب را بانگ میزنند
دل پروانه را خوش کردیم، نشد مجالی کوتاه
در برگریزلبخندی!
بیگ بنگ ! آتشفشان واژههای بی بازگشت..
لختی ، عروسی
عزای تن فروشان نقابدار را
درآن سو و این سوی مرزهای حادثه
از پشت شیشههای دور پرواز دیدیم
آهی از ترس و کمی آرامش!
ونوس زیبایی سرگردان!
جرعت دقیقهها را به عقربهها برگردان و
از
ریش های بلند چرکین قامت هراسان ، دوباره سوال کن !
خدا چند نقطهدارد،
پیام پیامبر تازهآمده ازدیار بعثت شیاطین
چیست
و کدام کتاب آسمانی جدید راست تر، سر می برد؟
امسال ، نارجک ها درچهارشنبه سوری
ازدحام شادی ترقهها را جا میگذارند
بیراهه رفت
نسیم در باغ سحر
سرفه های خون آلود مجال نفسش را نمی دهد
انزوای گریه،
سکوت فریاد،
ایزوله شدن دانههای درخت بادام و گیسوی زیتون
در مقابل شیر بی یال و دم و اشکم
بیکاری فشنگ و ولگردی طاعون زور و رقص شیشه
در دست های ژندهی جوان خیابان
بیگ بنگ، بیگ بنگ ! هنوز ، اسلحهی کمری سوار زرهپوش. نا آرامی
میکند.
ببار باران حقیقت، تلخی بهاری سبز و بی شکوفهی
شهر شعر غریب غربت من را.
14اسفند 93 سنندج
No comments:
Post a Comment