مینی مالیسم 3
قصه ی نا تمام
قصه که آغاز شد- دیدم می توانی از چشمانش سبد سبد گل یاس مهر بانی بچینی. ساده و بی تکلف گاهی دزدانه زیر چشمی نگاهم می کرد. وقتی که با ناخن هایش بازی می کرد.
گفتم :چکار می کنی ! در حالیکه سرخی زیبایی گونه های سپیدش را پوشاتیده بود- با ملاحت دلنشینی لبخندی زد. میدانست که نیم نگاهی به او دارم! روز ها با رودخانه ی احساس و آواز های شیرین دیدارو یاد می گذشت.
روزی بی مقدمه گفت : به نظر تو سهم عشق کجاست ؟
گفتم به اندازه ی عظمت عشق - دو........
حرفم را نا تمام گذاشت وبا نگرانی گفت: چرا قبل از من ..... من باید اول می گفتم !
گفتم تله پاتیم بد نیست! تازه از همان روزی که قصه را شروع کردی حرف دلت را در نگاهم کاشتی !
گفت یعنی فردا ..........؟
گفتم تا نفسی برای فریاد کشیدن هست ! گل می کاریم!
گفت چه گلی ؟
گفتم : گل های یاس و شیپوری و ........
بعد آرام ادامه دادم! دشت خشک را نگاه کن !دارد سر شار از باران سبزه و بهار می شود!
و قاطر چموش پاییز دارد جا می ماند! و زمستانهم در حال جان کندن است.
گفت : دل هایمان را می گویی؟
گفتم نه ! دنیای اطرافمان را می گویم!
حا لا دستت را به من بده – این جاده طرحی نو می خواهد!
موهایش را که کنار زد وتمامی نگاهش را در من ریخت! می دانستم این قصه ................... .
No comments:
Post a Comment