Friday, January 05, 2007

مینی مالیسم 3

مینی مالیسم 3



قصه ی نا تمام



قصه که آغاز شد- دیدم می توانی از چشمانش سبد سبد گل یاس مهر بانی بچینی. ساده و بی تکلف گاهی دزدانه زیر چشمی نگاهم می کرد. وقتی که با ناخن هایش بازی می کرد.

گفتم :چکار می کنی ! در حالیکه سرخی زیبایی گونه های سپیدش را پوشاتیده بود- با ملاحت دلنشینی لبخندی زد. میدانست که نیم نگاهی به او دارم! روز ها با رودخانه ی احساس و آواز های شیرین دیدارو یاد می گذشت.

روزی بی مقدمه گفت : به نظر تو سهم عشق کجاست ؟

گفتم به اندازه ی عظمت عشق - دو........

حرفم را نا تمام گذاشت وبا نگرانی گفت: چرا قبل از من ..... من باید اول می گفتم !

گفتم تله پاتیم بد نیست! تازه از همان روزی که قصه را شروع کردی حرف دلت را در نگاهم کاشتی !

گفت یعنی فردا ..........؟

گفتم تا نفسی برای فریاد کشیدن هست ! گل می کاریم!

گفت چه گلی ؟

گفتم : گل های یاس و شیپوری و ........

بعد آرام ادامه دادم! دشت خشک را نگاه کن !دارد سر شار از باران سبزه و بهار می شود!

و قاطر چموش پاییز دارد جا می ماند! و زمستانهم در حال جان کندن است.

گفت : دل هایمان را می گویی؟

گفتم نه ! دنیای اطرافمان را می گویم!

حا لا دستت را به من بده – این جاده طرحی نو می خواهد!

موهایش را که کنار زد وتمامی نگاهش را در من ریخت! می دانستم این قصه ................... .

No comments: