Friday, January 05, 2007

منهم نسل سوخته ی این جهنم سوزانم

هم نفس – هم خون- هم باور – یاور!



سال ها ست دیگر درمیا ن ابرهای سترون آسمان چشم به نم نم بارانی ندارم. درآن آبی های شفاف دوست داشتنی که همواره سمبل عشق بوده است نه درختی – نه باغی و نه باغچه ای سر سبز. حتی پرندگان دیگر طعم بی نظیر آزادی را در پهندشت بی امید ش به طیران نمی گذارند.برهوتی خالی خالی بی حضور من و تو!بی حضور چشمه ی جوشان امیدی! خوردک شرری یا جرعه مهری!

من چراغم در کوچه پس کوچه های سر زمینم می سوزد. من دل به رودخانه های واقعی ملتم بسته ام. آنان که رمز بایسته ی بودن انسان و ارزش های والای او در زمین هستند. که ساده دلانه دل به وعده های نیامده و نبوده خوش کرده اند. ممری برای آنانند که بر سادگی ساده دلان می خندند تا بار قدرت خود را مستحکم تر نمایند!




سالهاست اینجا شب است. کور سوی امیدی ما را به حجله گاه عشق نمی برد. وقتی که می نویسی دلت سر شار از تمامی غمهای جهان است. دلم می گیرد درست مانند شکست های دیرو دور تو!اینهمه پاییز- اینهم زمستان و اینهمه ترس!

و شب - شب این هیولای وحشتناک امانمان نمی دهد. سالهاست دل به دریچه ای خوش کرده ام . سالهاست می دانی! تا من و تو بتوانیم با هم راحت حرف بزنیم. ما در چنگال عادت های نخواسته اسیریم. ما مقهور دست واپسگرایی افکار کهنه شده ایم و نمی خواهیم خود را نجات دهیم!

ما روز را باور نداریم! حتی خود مان را که نیرومند ترین قدرت جهانیم. من چشم به آن دریچه دارم که صبح را به دنبال دارد! نگاهی کوتاه- امیدی تازه و آنچه که عشق بما هدیه داده است. و تو هنوز از دیدار روز می ترسی!

و نمیی دانی اگز عاشق باشی فقط عاشق......ستون بدی را می لرزانی!

جانت را در گرو دیدار می گذاری از پنهان سرای خود بدر می آیی!

و میماند آنچه که باید بگویی تا فصل شگفتن آغاز شود.

No comments: