Friday, January 05, 2007

روزگار غریبی ست نازنین

روزگار غریبی ست نازنین



دهانت را می بویند



مبادا گفته باشی دوست می دارم



عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد !



احمد شاملو





- ایست!



- کارت ماشین



:بفرمایید!



- کند میرانی ؟



: با جاده حرف می زد م



- با جاده ؟

- جریمه می شوی!



: چقدر برای عشق منظور کرده اید؟



: دستهایم را دادم که ببندد



ترشروی آژیر کشید ورفت !





یاوران - دوستان و عزیزانم

به پیشنهاد صمیمانه ی شماها تمامی وب لاگ هایم را در سایتی بهم پیوند دادم تا ییوند ما نا گسستنی تر گردد. منتظر حضور و نظریات شما هستم که بقول یک ضرب المثل روسی:

دست که دست را بشوید

پاکیزه و تمیز می شود.

پیروز باشید !!

کبوتران عشق و شوق وامید در انتظار پروازی

شگرف هستند! آیا تو پرواز را دوست نداری ؟

که بی پرده گفتن ما را بهم نزدیک تر می کند!



یعنی میگویی



در مقابل اینهمه رنج و ستم و خون ریزی



و آوارگی می خواهی سکوت کنی ؟



باشد! تو فقط به ریسمان ضخیم ظلم کمک کرده ای!



www. Bipardeh.com

|+| نوشته شده توسط ایرج عبادی در شنبه بیست و دوم مهر 1385 | یک نظر


> یاوران سخن می گوید :

آخرين تاوان
نوشته ی : آرینامحمودی
پرده خاموشي ، باز از كنار پنجره كشيده شد . ماه مهربان و ستاره هاي ريز و درشت بر خواسته اند از بستر روز. سكوتي توأم با آرامشي عميق مي شود در لابه لاي بادهايش شنيد . قلب نا آرام من دردا از شلوغي روز مي نالد هردم ، مي تپد هر روز در انتظار شب براي يافتن سر خاموشش . مي دود رازي در ظلمت شبهايش اين آسمان هزار رنگ . سؤالي طرح مي شود هر شب ........

ادامه مطلب
|+| نوشته شده توسط ایرج عبادی در شنبه بیست و دوم مهر 1385 | 4 نظر


> اینجا شب است


سالهاست اینجا شب است. کور سوی امیدی ما را به حجله گاه عشق نمی برد. وقتی که می نویسی دلت سر شار از تمامی غمهای جهان است. دلم می گیرد درست مانند شکست های دیرو دور تو!اینهمه پاییز- اینهم زمستان و اینهمه ترس!

و شب - شب این هیولای وحشتناک امانمان نمی دهد. سالهاست دل به دریچه ای خوش کرده ام . سالهاست می دانی! تا من و تو بتوانیم با هم راحت حرف بزنیم. ما در چنگال عادت های نخواسته اسیریم. ما مقهور دست واپسگرایی افکار کهنه شده ایم و نمی خواهیم خود را نجات دهیم!

ما روز را باور نداریم! حتی خود مان را که نیرومند ترین قدرت جهانیم. من چشم به آن دریچه دارم که صبح را به دنبال دارد! نگاهی کوتاه- امیدی تازه و آنچه که عشق بما هدیه داده است. و تو هنوز از دیدار روز می ترسی!

و نمیی دانی اگز عاشق باشی فقط عاشق......ستون بدی را می لرزانی!

جانت را در گرو دیدار می گذاری از پنهان سرای خود بدر می آیی!

و میماند آنچه که باید بگویی تا فصل شگفتن آغاز شود.

|+| نوشته شده توسط ایرج عبادی در دوشنبه هفدهم مهر 1385 | یک نظر


> منهم نسل سوخته ی این جهنم سوزانم






هم نفس – هم خون- هم باور – یاور!



سال ها ست دیگر درمیا ن ابرهای سترون آسمان چشم به نم نم بارانی ندارم. درآن آبی های شفاف دوست داشتنی که همواره سمبل عشق بوده است نه درختی – نه باغی و نه باغچه ای سر سبز. حتی پرندگان دیگر طعم بی نظیر آزادی را در پهندشت بی امید ش به طیران نمی گذارند.برهوتی خالی خالی بی حضور من و تو!بی حضور چشمه ی جوشان امیدی! خوردک شرری یا جرعه مهری!

من چراغم در کوچه پس کوچه های سر زمینم می سوزد. من دل به رودخانه های واقعی ملتم بسته ام. آنان که رمز بایسته ی بودن انسان و ارزش های والای او در زمین هستند. که ساده دلانه دل به وعده های نیامده و نبوده خوش کرده اند. ممری برای آنانند که بر سادگی ساده دلان می خندند تا بار قدرت خود را مستحکم تر نمایند!




ادامه مطلب
|+| نوشته شده توسط ایرج عبادی در سه شنبه یازدهم مهر 1385 | 2 نظر


> گل واژ ه های مهر بانی


ای مرغ های طوفان

پرواز تان بلند

آرامش گلوله ی سربی را اینگونه عاشقانه

پذیرفتید

این گونه سر فراز ا- سایه

در کنار این همه گل واژ ه ی مهربانی بدی جا می ماندو انحصار طلبی و زور گویی به سطل اشغال روانه می شود! من دلم می خواهد با نسترن لب هایت شعری را در رسای آزادی انسان بخوانی!

و با شقایق یادهایت برایم از نسیم بنویسی که چه دردی از نا بکار یهای ستم گران زمانه دیدند.آنان که شادی و عاتفه ودوستی را نفهمیدند. ستم و غم های گران را برای مردمان خانه کردند.از نرگس بگویم که تنها ماند و عشق را که در تازه ترین بهار خود در کنار گلهای باغچه اعدام کردند.و یاس را که به داس کشیدند. شاپرک بال ها ی ما را که شکستند! به من بگویید این پروانه ها ی شیرین رخسارکدام دشت را دوست دارند؟ کدام آبی صداقت را ؟ وقتی شقایق را پر پر می کردند من می گریستم و با لا له ی اشکهایم برایت از صاعقه و تند باد ی نا خواسته مینوشتم!

برا ی اینکه بال به بال هم بگذاریم یک آسمان جا داریم.یک دشت پراز نم نم خاطره این انتظار بزرگی نیست. عدالت و آزادی و سر فرازی این محبوب فراموش شده صدایمان می زند.با این همه گل های همیشه بهار و مرغ های عاشق شایسته نیست که ما در اسارت و تنها و دور از هم ثانیه های فرو رفتن عمر را بشماریم!



یاوری مهربان در وب لاگ من نوشت:

گفتی عشق واژه ای که دیگران و خیلی ها فکر میکنند داستانی است از برای لیلی و مجنون اما مگر عشق فقط به غیر هم جنس است نه ... عشق به خاک عشق به او عشق به هدف و عشق به .. افراط در چیزی که برای من معشوقه ای بی کلام ساخته .. عشق به وطن ... اما عشق عاشق بودن را هم تجربه کرده ام همان عشقی که همیشه در پرده ناکامی ها باقی ماند ....... منظورتان از عشق همان است که تا اسمش میآید نفس ها به شماره می افتد و خواب شیرین شبها را به دید به دور دستها تبدیل میکند و این همان عشقی است که با وجود زندگی ها دوری از او هنوز هنگام آوردن نامش نفسم و سست شدن پاهایم نای برآوردنش را از من میستانند و این پایان راهیست که نمیدانم پایانش کی فرا میرسد .

بی عشق هیچ گاه نزیسته ام و در گرودارش دست و پاها زده ام عشق به وطن به خاطر او یا عشق به او به خاطر وطن ....

کردی از دیارتان
و چشم یاری به فکرهای دستان پر توانتان

|+| نوشته شده توسط ایرج عبادی در یکشنبه دوم مهر 1385 | 6 نظر


> زندگی با اذدحام دستها زیباست


گفتی :عکس ها قدرت کلام را می گیرند!

گفتم گاهی یک عکس خود مضمون می شود و خود کلام!

گفتی گاهی نوشته ای خود تصویر سازی می کند!

خود عکس می شود!

کفتم راست است!

گفتی خسته ام -

خسته می خواهم از این زندگی پر از کسالت خود را

برهانم! اینهمه نامردمی !

اینهمه شکست!

تحمل می خواهد - نه ؟

نوشته ات را خواندم. دلم کمی گرفت.

کفتم کارد ی- یانه شمشیری می خواهی بتو بدهم

تا خودتت را نفله کنی!

با تعجب گفت: یعنی برای تو مهم نیست که من خودم را بکشم!

گفتم نه!

گفت یعنی تا این حد بی احساسی؟

گفتم بر عکس!

من کسی را دوست دارم که زنده و سر زنده بماند

نه آنکه از روی ترس از واقعیت بگریزد و

خودرا در خاک مخفی کند.

ترسو ها همیشه کم می آورند!

اگر رنج هست - مبارزه می طلبد

تا آنرا از میان بر داشت.اگر راست میگویی و

عاشقی باید بمانی تا باهم جهانی سر شار از مهر بانی

و عشق و عدالت را بنا نهیم.

در غیر اینصورت من تر سوها را دوست ندارم!

ایهنم چاقویی تیزو بران ببینم

گل ها را میکشی یا گل امیدی تازه را میکاری!

ماکسیم گورکی نویسنده بزرگ روسی یک روز نوشت :

در هر لحظه از زندگی باید امید تازه ای داشت.

اکنون می توانی برایم بنویسی تا

در کنار هم و باهم جهانی نو بسازیم!

که میدانی یک دست بی صداست!

No comments: