Friday, January 05, 2007

سالهاست اینجا شب است

سالهاست اینجا شب است. کور سوی امیدی ما را به حجله گاه عشق نمی برد. وقتی که می نویسی دلت سر شار از تمامی غمهای جهان است. دلم می گیرد درست مانند شکست های دیرو دور تو!اینهمه پاییز- اینهم زمستان و اینهمه ترس!

و شب - شب این هیولای وحشتناک امانمان نمی دهد. سالهاست دل به دریچه ای خوش کرده ام . سالهاست می دانی! تا من و تو بتوانیم با هم راحت حرف بزنیم. ما در چنگال عادت های نخواسته اسیریم. ما مقهور دست واپسگرایی افکار کهنه شده ایم و نمی خواهیم خود را نجات دهیم!

ما روز را باور نداریم! حتی خود مان را که نیرومند ترین قدرت جهانیم. من چشم به آن دریچه دارم که صبح را به دنبال دارد! نگاهی کوتاه- امیدی تازه و آنچه که عشق بما هدیه داده است. و تو هنوز از دیدار روز می ترسی!

و نمیی دانی اگز عاشق باشی فقط عاشق......ستون بدی را می لرزانی!

جانت را در گرو دیدار می گذاری از پنهان سرای خود بدر می آیی!

و میماند آنچه که باید بگویی تا فصل شگفتن آغاز شود.

No comments: